loading...
تنهایی چرا...
< صغری > بازدید : 485 دوشنبه 17 آبان 1389 نظرات (10)

چه بی هیاهوست این خلوت نهانم

شعله ای بیافروز

تا در تنگناهای تاریک شبهای بی ستاره

تو را به تصویر در آورم

غزلهایم برای توست

چرا که تو قطب زنده غزلهای منی

ومن شکسته بال ترین عاشسییسق چند بیت آخرم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اشکهای من از غصه نیست

فقط…
چشمهای من خجالتیست
چشمانم به وقت دیدنت ” عرق ” میکند !

اما…

< صغری > بازدید : 614 دوشنبه 17 آبان 1389 نظرات (18)

 
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید، چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.



----

خود را بساز تا دنیا را بسازی

پدری در حال روزنامه خواندن بود . اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد . حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای از روزنامه را كه نقشه جهان را نمایش می‌داد ،جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد .

پدر به فرزندش گفت : « بیا ! كاری برایت دارم . یك نقشه دنیا به تو می‌دهم ، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور كه هست بچینی؟»

پدر دوباره سراغ روزنامه اش رفت . می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است . اما یك ربع ساعت بعد ، پسرك با نقشه كامل برگشت !!! پدر با عصبانیت و تعجب پرسید : « مادرت به تو جغرافی یاد داده؟ »

پسر جواب داد : «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یك آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم.»

اگر هر کس بتواند خودش را درست کند , دنیا را درست کرده است!!


 

< صغری > بازدید : 585 دوشنبه 17 آبان 1389 نظرات (1)
 

دخترک كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت...

با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه مثل همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا
بد شد و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

سخن سردبیر ::: باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!

< صغری > بازدید : 538 دوشنبه 17 آبان 1389 نظرات (1)

  مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتو مبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه آجری به سمت او پرتاب کرد.

پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.

به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند.برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاد و من زور

کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم،ناچار شدم از پاره آجر استفاده کنم.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد؛برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد...        

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به سویتان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند،اما بعضی وقت ها،زمانیکه ما وقت نداریم گوش کنیم،او مجبور می شود پاره آجری به سوی ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یانه....

< صغری > بازدید : 494 یکشنبه 16 آبان 1389 نظرات (1)

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم؟

درباره ما
Profile Pic
سلام دوس جونای خوب من... به وبلاگ حقیرانه ام !! خوش اومدین اگه خواستین منو با عنوان << وب یه دختر تنها >> لینک کنید و بگین با چه نامی لینکتون کنم... تا 24 ساعت نشده لینک میشین!! ( وای چه زود!!)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 64
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 6,518
  • کدهای اختصاصی